سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

بی شک گدای خانه ات آقا شود، حسین/ هر قطره زود پیش تو دریا شود، حسین!/ فیض گدایی تو به هر کس نمیرسد/ باید که زیر نامه اش امضا شود: "حسین"
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
مطالب اخیر وبگاه

بسم الله الرّحمن الرحیم

می خواست او را بیابد،او را و تمام  ابعاد وجودیش را ..

گفتند:

تو تا خود را نیابی قادر به یافتن دیگری نخواهی بود.

و او پرسید:اکنون چگونه خود را بیابم؟

گفتند:

در شهری به نام تنهایی،خیابانی به نام خلوت،کوچه ای به نام تفکّر،و خانه ای به نام دل...

به راه افتاد،آرام آرام نزدیک شد.

در را زد،امّا پاسخی نشنید.

در را باز کرد و سعی کرد که خود را پیدا  کند امّا...

شگفت زده به صحنه ای که در مقابلش بود خیره شد.

در گوشه ای کودکی بازیگوش در حال خنده و بازی های کودکانه بود.

در گوشه ای نوجوانی به آرزو ها و خیال های دور دست خود می اندیشید،

در گوشه ای پیرزنی افسرده زانوانش رادر بغل گرفته بود و از دنیا و انسان هایش می گفت و می گریست.

در گوشه ای عابدی مشغول راز و نیاز با پروردگارش بود.

در گوشه ای عاشقی عشق خدا را با نوازش کودکی یتیم زمزمه می کرد.

در گوشه ای غافلی خود را با زرق و برق و رنگ و ریای دنیا فریفته بود.

در گوشه ای ساده لوحی دست در دست شیطان از شاهراه ابدیت دور و دورتر می شد و به درّه ی تاریکی ها نزدیک و نزدیک تر...

از دیدن این صحنه ها وحشت کرد،از کودک پرسید:تو می دانی من خود را در کجا می توانم بیابم؟

امّا کودک که از ترس و وحشت او هیچ نمی فهمید،و در دنیای او جز شادی و زندگی در همان لحظه معنایی نداشت،با لبخندی کودکانه او را به بازی فرا خواند.

از نوجوانی که کمی آن طرف تر در دنیای فرداهای خود سیر می کرد همین را پرسید امّا پاسخی نگرفت چون چشم هایش که تنها رو به سمت آینده بود،او را ندید و حرف هایش را نشنید.

به سمت پیرزن افسرده که زندگی در گذشته را مونس خود ساخته بود و اشک هایش تمامی نداشت رفت، امّا قبل از آنکه به او نزدیک شود،پیرزن گمان برد که او نیز قصد آزردنش را دارد،و با سنگ کوچکی که خود با آن زخمی شده بود، او را هدف قرار داد.

به سمت عابد رفت،امّا عابد با چشم هایش به او فهماند که نزدیک تر نیاید که ارتباطش با پروردگار مجالی برای صحبت با دیگران برای او نگذاشته است.

به سمت عاشق رفت،اکنون دیگر کودک یتیم با نوازش های مادرانه ی عاشق  به خواب رفته بود و عاشق از او خواست تا با صدایش آرامش کودک را بر هم نزند.

به سمت غافل رفت امّا غافل که سر و وضع ساده ی او را دید،او را لایق همنشینی با ثروتمندی چون خود ندانست و دورش کرد.

به سمت ساده لوح رفت،امّا وقتی دید که ساده لوح به بهانه ی صحبت با او، او را نیز به همراهی شیطان مفتخر کرده است هراسان دور شد.

تمام تلاشش را کرد تا خود را بیابد امّا نشانی از خود نیافت...

ترس در تمام وجودش رخنه کرد،که این ها کیستند و من ؟

بعد از اینکه دست یاریش که در مقابل همه دراز شده بود خالی بازگشت و بعد از نا امیدی از تمام کسانی که دیده بود،دست هایش را به سمت پروردگار دراز کرد،(آخر او عادت داشت که ابتدا معلول را ببیند و آنگاه علّت را،عادت داشت که در آخر نا امیدی به یاد یگانه مهربان همیشگیش بیفتد و عاجزانه او را فریاد بزند)و از او خواست تا خود را بیابد...

و خدایش فرمود:تو مجموعه ای هستی از این افراد و تا اینها را نیابی خود را نخواهی یافت...

و او شروع به یافتن کرد...




نویسنده در دوشنبه 87/6/11 |

طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم

Web Template By : Samentheme.ir

آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
طراح قالب
ثامن تم