سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

بی شک گدای خانه ات آقا شود، حسین/ هر قطره زود پیش تو دریا شود، حسین!/ فیض گدایی تو به هر کس نمیرسد/ باید که زیر نامه اش امضا شود: "حسین"
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
مطالب اخیر وبگاه

نمی تونم...

قلمم با قلبم حرکت نمی کنه...

دوباره گم شدم...تو کارای نکرده...تو سرگشتگی...تو علامت سؤال های ذهنم...

می خوام به سفر برم...باید برم...

وقت کمه،می خوام برم امّا نمی تونم...

دست و پام بسته ست...

عمّه هام فردا می رن سفر،سفر به سرزمین عشق....به پابوسی مولا...به کربلا...به نقطه ی رها شدن...به نقطه ی رسیدن...به سرآغاز پرواز... به وادی معاشقه با خدا...

به بین الحرمین...به حرم آقام ابوالفضل و شاهم حسین...

حاضرم تموم زندگیمو بدم تا باهاشون برم،امّا...

امّا هر آلوده ای که توفیق زیارت مولا رو پیدا نمی کنه...وقتی آقا نطلبه راه بهونه گیری زیاده...

می خوام برم سفر...

خسته ام...

خیلی خسته...

می خوام عشق مولا رو که تو گرد و خاک ها و غبار های قلبم گم شده پیدا کنم....

تا ارزش هایی که بهشون اعتقاد دارم امّا زیر پاشون گذاشتم رو پیدا کنم...

می خوام برم تا عوض بشم...

تا لیاقت پرواز رو پیدا کنم...

می خوام برم تا بتونم درست رو از غلط تشخیص بدم...

با من بیا...           

بیا پرواز کنیم...

وقتی به بن بست می رسی تنها راهی که جلوی پاته پروازه...

نترس...منم پروازو بلد نیستم...امّا می خوام یاد بگیرم...

معلّم پرواز؟...معلومه...خود مولاست...

تو پای به راه نه و هیچ مپرس        همراه بگویدت که چون باید رفت (عطار)

امشب که شب میلادشه قراره ازش پروازو عیدی بگیریم...

یادت باشه امشب منم دعا کنی...

و یادت باشه که  شاعر میگه:   ...گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست...

پس بیا امشب خوب گدایی کنیم...                                                          

                                                                          التماس دعا




نویسنده در شنبه 87/5/26 |

مناجات حضرت عارف کبیر جناب علّامه حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی با مولا:

مولای من!آقای من!

کی می رسد که تو ما را ببینی و ما تو را...

و چشممان به دیدار تو روشن گردد و به راهنمایی تو راه پیدا کنیم و تو ما را از هر آن چه حقیقت امور که بر ما مشکل شده آگاهی بخشی...

سرور من!دوری و جدایی از تو از همه ی این ها سخت تر است و الّا بلا در کنار شما نعمت است و آزار شدن در راه شما آسایش.

مولای من!این بنده ی بیچاره،بندگی نپذیرفته است تا روزی آزاد شود و اگر او را آزاد کنی نخواهد گریخت...

سرور من!مولای من!رهبر من!

تو را به شکستگی من،تو را به درماندگی ام،تو را به فروتنی ام،تو را به ناتوانی من،تو را به بیچارگی ام،تو را به بی نیازیت قسم،مبادا مرا به دست خیانتکار قوی هیکلی سپاری که از سست رایان به تو گردم.

سرور من!چون به وصال تو و لذّت دیدار تو می اندیشم و در حال و روز کسانی که آنها را به کنار خود کشاندی و از فضل بی دریغ خود به آنان بخشیدی و آنان را به زیارت جمال خود مشرّف کردی، نزدیک است که دلم از حسرت منفجر شود و سینه ام از غیرت از هم شکافته گردد.

آه!آه!وای به حال دل همچو من بخت برگشته ای.

...و نیز جدایی!

و دوری تو با دوری دیگر دلدارها شباهتی ندارد.چرا که هر که از جز تو دلداری دور باشد،فقط از او دور است و در دوری از او جز از جانب خود سرزنش و ملامت نمی شود.امّا دور از تو را،هم خود ملامت می کند و هم مردم سرزنش و ملامت می کنند.

و کسی نیست تا او را دلداری دهد،چرا که ممکن نیست به تو نسبت بی وفایی داده شود یا گفته شود که تو دلدادگان خود را دوست نمی داری.

و همه ی دلدادگان تو معتقدند که محبّت و وفای تو بیش از محبّت و وفای آنهاست.

لذا وقتی که از آنها دوری می کنی،معلوم می شود که تقصیر و کوتاهی از آنان است و قصور در محبّت آنها از بی معرفتی و عدم شناخت آنان و تمیز نداشتن و ندادن آنها پرده بر می دارد.پس کسی که از تو مهجور و دور مانده است،زیانکارترین،زیانکاران است.مگر آنکه خود را با امروز و فردا کردن و اینکه ثواب(انتظار)زیاد است،دلداری دهد.

وگرنه کدام ثواب پیش عاشق و دلداده بزرگتر و بیشتر از دیدار روی توست.

مولای من!هر که جز تو،فدای تو باد،جانم فدای آن شوکت و عظمتی که هم ردیف و هم طراز ندارد.جانم فدای آن بزرگی و شرافتی که برابر و نظیر ندارد.

تا کی سرپرست من!من سرگردان تو باشم و تا کی و با چه زبانی تو را وصف کنم و با تو راز دل بگویم؟

ای دلسوزترین دلسوزان،بندگانت گرفتارند.

دیدگان مومنان را به رخسار سرپرست دین روشن کن.




نویسنده در شنبه 87/5/26 |

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست

                                در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز(رهی معیری)

 




نویسنده در شنبه 87/5/26 |

پاسخ به پیام ها:

به بهار عزیز:

از اینکه یادم بودی ممنون،داره بهتر می شه،ولی برای اینکه بدونی الآن حالم چطوره،پست بازگشت رو بخون...

به نرگس319:

از نظر هایی که در وب لاگ می زنید ممنونم.این کار چیزهای زیادی به من یاد می ده.پیشنهاد می کنم  وب لاگی بزنید.وب لاگ مذهبی موفقی خواهد شد.

در مورد تذکّرهاتون در مورد وب لاگ هم متشکرم،امّا من در تابستون نمی تونم وقت زیادی برای تزئینات وب لاگ بگذارم،

 و بعد از زحمتی هم که کشیدید واقعا ممنونم ولی من فقط راهنمایی خواسته بودم نه اینکه...

آدرس میل من:www.shsahab2@yahoo.com

و یک چیز دیگه:فرض من بر این بود که اسم شما نرگسه ...امّا فکر کنم اشتباه کردم،به همین دلیل از نوع حرف زدنم در پاسخ قبلی معذرت می خوام.به هر حال ممنون می شم اگر خودتون رو معرفی کنید. تا من بدونم با چه لحنی باید پاسخ ها رو بزنم.

راستی،قضیه ی 6 تا اضافه ی 313 چیه؟ذخیره حساب می شن!؟؟؟




نویسنده در شنبه 87/5/26 |

سلام

مطلبی از کتاب سید مهدی شجاعی در مورد میلاد مولا تایپ کرده بودم که هر کاری می کنم کپی نمی شه.مجبورم همینطوری خشک و خالی این عید سعید رو بهتون تبریک بگم.تا ببینم کی می شه وارد وب لاگ کنم...

بازم دیر کردم...

التماس دعا




نویسنده در سه شنبه 87/5/15 |

به یادش و به یاریش

آخرین باری که اینترنت رو تو خونه وصل کردیم،زمان انتخاب واحد ترم پیشم بود.خونه فضای دیدنی پیدا کرده بود!یک سیم دراز و بدقواره که به زحمت از حال به اتاق ریحانه کشیده شده بود!....

اگه انتخاب واحد من یک ساعت دیگه هم طول می کشید،فکر کنم مادرم کلّ کامپیوتر رو مینداخت بیرون!

...از این ماجرا به بعد و با توجّه به حساسیّتی که از مادرم سراغ داشتم دیگه پیگیر نصب اینترنت تو خونه نشدم و این تابستون هم مجبور شدم تا از کافی نت کتابخونه ی امام خمینی استفاده کنم ...

به همین خاطر وقت نمی کردم که وب لاگ های بچّه ها رو بخونم.امّا امروز که با دوستم برای انتخاب رشته ی دانشگاهش رفته بودیم،ناگهان فکری به سرم زد!(اینجاست که آدم به آکوند بودن مغزش پی می بره!)چند تا وب لاگ رو باز کردم و ریختم تو فلش تا خونه بخونمشون.

و خوندم...

اولیّن وب لاگ،وب لاگ مرضیه بود...مدّت ها بود که انقدر نخندیده بودم امّا...

این آخرا نزدیک بود این خنده تبدیل بشه به ...

یاد روز هایی افتادم که با هم بودیم...

یاد وقتیکه مثل مهمون ناخونده شدم هم اتاقیش!

یاد روز هایی که نشریه می نوشتیم...

یاد روزهایی که با هم کلّی بحث می کردیم...

یاد مدّاحی هایی که گوش می کردیم...

و این به یاد آوردن ها ی من همچنان ادامه پیدا کرد و کم کم دوباره یاد بقیه ی بچّه ها افتادم...

یاد معصومه و مهربونیاش...

یاد اون روزی که با هم پیوند خواهری بستیم...

یاد گذشت و تحمّلش...

یاد هما و صبری که داشت...

یاد پشتکار و ارادش...

یاد لحظه هایی که از همه چیز می بریدم امّا نمی گذاشت تنها بمونم...

یاد فاطمه و شادی همیشگیش...

یاد سلیقه ای که همیشه تو مراسم ها و کارهای هیئت به خرج می داد...

و این اواخر یاد لیلی و بهار...

یاد حرف های قشنگشون...

یاد لحظه هایی که خیلی چیز ها ازشون یاد گرفتم...

شاید بهتر باشه بگم یاد خواهر هایی که همشون به اندازه ی تنها خواهرم برام عزیزن و از عمق وجودم دوستشون دارم...

 و همین جا بهتون می گم...هر جا که هستین یادتون باشه...همیشه یادتون هستیم...همیشه....




نویسنده در سه شنبه 87/5/15 |

                                     بسم الله الرّحمن الرّحیم

از رسول اکرم(ص) پرسیدند:با که مجالست کنیم؟آن بزرگوار فرمودند:این سخن را حواریون از عیسی پرسیدند،فرمود:با کسی که دیدار او شما را به یاد خدا آورد و زبانش بر علم و معرفت شما بیفزاید،اخلاق و اعمالش شما را به عالم آخرت مشتاق و راغب گرداند.خلاصه با کسی همنشین شوید که دیدار و گفتار و کردارش شما را به یاد خدا آورد و علم وو معرفت شما را بیفزاید و توجّه و عشق و شوق به عالم بقا را در شما پدید آرد،چون نفس در مثل آیینه ایست با هر که مقابل شود از اخلاق و آثار او نقش می گیرد...

و واقعا این واقعیت در زندگی ما مشهوده و نمونه ی بارزش برای من تو زندگی جمعیم همنشینی با بچّه های هیئت بود که الآن متاسفانه اکثرشون فارغ التّحصیل شدن ...

 تصور کردن اینکه به ساختمون مرکزی بیای و  معصومه،مرضیه،هما،فاطمه،سمیرا،سیما،نصیبه و ... رو تو هیئت نبینی غیرممکنه...

بچّه های هیئت هیچ وقت فراموش شدنی نیستن،بچّه هایی که اخلاص تو وجودشون موج می زنه و محبت و صمیمیّت،صبر و گذشت،اعتماد به نفس و محکم بودنشون زبان زد بچّه های دانشگاست،بچّه هایی که اهل بیت(ع)دستشونو گرفتن و چه پشتوانه ای بزرگتر از این برای موفّقیّت...

امسال هیئت خیلی تنهاست،اگرچه مریم ،سمیّه،الهام،نسرین،کبری،زرّین،نوشین،هدیه،فرزانه،زیبا،زینب وانیس و... نمی گذارن این تنهایی خیلی احساس بشه،امّا باز هم به خوبی می تونی جای خالی بچّه های قبلی رو احساس کنی،از اونور هم خیلی ها رفتن که هیئت از نعمت وجودشون محروم می شه امّا به هر حال خادم های هیئت همیشه خادم هیئتن و هیئت رو تنها نمی گذارن...




نویسنده در پنج شنبه 87/5/10 |

                                         بسم الرّب الرّضا

وقتی چشمامو می بندم... خواب یک ضریح می بینم...آروم آروم میام اونجا...گوشه ی صحنت می شینم...

کنار پنجره فولاد...دنیا انگار زیر پامه...انگاری تموم درد...زائرای تو باهامه...

.

نمی خوام این بار که رفتم...باز دوباره برنگردم...تا همیشه تو دوایی...من همیشه کوه دردم...

خدا اون روزو نیاره...از در این خونه دور شم...بی تو با ذلّت و خواری...رهسپار خاک گور شم...

تویی اون ضامن آهو...که ما رو هوایی کردی...می شه اون روزو ببینم...منو کربلایی کردی... 

.

.

باورم نمی شه که تموم شد،به این سرعت،با یک چشم به هم زدن...

برای آخرین بار به گنبد طلایی آقا چشم می دوزم،برمی گردم،امّا دلم رو جا می گذارم...

دلم رو جا می گذارم پیش پنجره فولاد،سقّاخونه،ایوون طلا...پیش نماز صبح های حرم که از یک جنس دیگه بود،پیش لیله الرّغائب و مدّاحی هایی که اون شب دل شنونده هاشو تا خود بین الحرمین پرواز داد...

برمی گردم امّا باورم نمی شه دارن از بهشت روی زمین می ندازنم بیرون...

برمی گردم امّا باورم نمی شه دارن بال هامو ازم می گیرن،بال های پرواز و فرار از این دنیای خاکی و پر از رنگ ،فرار از دست این عجوزه ی هزار داماد،فرار از اینهمه تجمّل وگم کردن خود،فرار از مجلس هایی که نقل و نباتشون ریختن آبروی مردمه،فرار از مهمونی هایی که بعد از اون در مورد جنس و قیمت لباس های بقیه ی افراد بحث می شه...

فرار از اینکه ببینی زنی در خیابون داره از بین آشغال ها موادّ قابل باز یافتشو جدا می کنه تا با فروش اونها بتونه زندگیشو بچرخونه و زنی دیگه داره فکر می کنه بهتره برای تولّد بچّش چند نوع غذا درست کنه...

از اینکه ببینی بچّه ای با حسرت به چرخ و فلک توی پارک نگاه می کنه و بچّه ای دیگه از اینکه هر روز کارتشو تو سرزمین سحرآمیز شارژ کامل نمی کنه ناراحته...

از اینکه ببینی حتّی نمی خوان اگه نمی تونن به همه کمک کنن،حدّاقل مثل  مردم سطح معمولی زندگی کنن...

از اینکه ...

برمی گردم به چند ماه قبل و این دوره رو مرور می کنم...از روزی که سعادت خدمت تو ستاد نصیبم شد...

یک دانشجوی خام و بی تجربه که تازه سر از فرمول ها  و کتاب تست های عجیب غریب بازار درآورده و ذهنش پره از سؤال هایی که گاهی مواقع کلّا جهت جلسات سیر مطالعاتی و تفسیر قرآن رو عوض می کنه،حالا شده عضوی از کمیته ی فرهنگی ستاد اردوی مشهد مقدّس هیئت مکتب الشّهدا...

باورم نمی شد،بعد از اون روز گاهی مواقع حرف هایی می زدم و کارهایی می کردم که مطمئن بودم مال خودم نیست و اون سحاب قبلی قدرت زدن این حرف ها و انجام این کارها رو نداره،گاهی مواقع موانعی رو رد می کردم که قبلا امکان نداشت بتونم ردشون کنم،گاهی مواقع آرامشی رو حس می کردم که هیچ وقت دیگه احساس نکرده بودم ...

امّا حالا...

...باورم نمی شه همه چیز تموم شده باشه...




نویسنده در پنج شنبه 87/5/10 |

 

الآن احساس سکون (و به قول هما،مرداب شدن) برات کاملا محسوسه،احساس ناآرومی و بی حوصله گی،دو احساس متضاد!احساس ناآرومی از سکونی که دچارش شدی و احساس بی حوصله گی از روز مرّگی و تکرار ...

و احساس ترس این بازگشت دوباره به روزمرّگی ها و تکرار ها که اول مثل خوره ای به جونت افتاده بود کم کم داره برات کم رنگ می شه و آروم آروم داری چیزهایی که نباید ببینی رو می بینی...

تا چند ز دست خویش فریاد کنم          از کرده ی خود کجا روم داد کنم

طاعات مرا گناه باید شمری                 پس از گنه خویش چسان یاد کنم

                                                                                          محرم راز حضرت امام(ره)




نویسنده در پنج شنبه 87/5/10 |

تو اردوی جنوب و پایگاه هوایی مرصاد بین وسایل شهید اجاقی طرّاحی هایی و جمله ای دیدم که هیچ وقت یادم نمی ره،طرّاحی هایی که جمله های واقعا زیبایی اون ها رو مزیّن کرده بود و اون جمله ها این بودند:

...عشق حسین ما را به این وادی کشانده است...

...تنها آرزوی من به هنگام مرگ دیدن روی حسین است...

در کتاب خصائص الحسین علّامه آیت الله شیخ جعفر شوشتری از پاداش زوّار مولا می خونی:

...زائر او از کسانی است که خداوند از عرش خویش با او سخن ها می گوید،زیارت کننده ی او مردم را از آب کوثر سیراب می کند،زائر او از کسانی است که می تواند در مورد ده تا صد نفر شفاعت کند و گاه به او گفته می شود دست هر کسی را می خواهی بگیر و او را به بهشت وارد ساز،زائر او به مقامی می رسد که بر خوان نعمت خدا می نشیند و همراه او از نعمت های الهی بهره مند می گردد...

وقتی دقیق نگاه می کنی،می بینی که انقدر غفلت و غرور دنیا احاطه ات کرده که کمتر یاد مرگ و دوزخ و عذاب الهی می افتی،امّا به خاطر یک چیز خوب می تونی عشق مولا رو تو قلب آلودت احساس کنی...

و اون یک چیز بعد از لطف خود مولا اینه که مواقعی برات پیش اومده که فانی بودن دنیا و آدم هاش رو با تمام وجود احساس کردی و با چشم های خودت دیدی که حتّی محبّت مادری که معمولا بزرگترین محبّت و عشق دنیا محسوب میشه(محبّتی که حتّی از عشق لیلی و مجنون بزرگتره)دائمی نیست و ممکنه در سخت ترین برهه های زندگی انسان رو تنها و بدون تکیه گاه بگذاره...

و از اون موقع به بعد یاد می گیری که تنها  عشق واقعی فقط خداست و نمونه ی زمینی این عشق،پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) هستن...(چیزی که قبلا تو کتاب ها زیاد خونده بودی امّا با تمام وجودت باورش نداشتی...)

و این آیه رو به یاد میاری:

برخی از مردم غیر خدا را همانند خدا گیرند و چنان که خدا را بایست دوست داشت به آن دوستی ورزند،لیکن آنها که اهل ایمانند،کمال محبّت را فقط به خدا مخصوص دارند(بقره/165)

 آره،انسان کمال گراست و دنبال نهایت هر چیز،دنبال تکیه گاهی که هیچ وقت پشتشو خالی نکنه...عشقی که هیچ وقت تنهاش نگذاره...و کسی که بدونه همیشه به یادشه...و مهمتر ازهمه:کسی که دستش رو بگیره و اون رو به کمال برسونه...

و اگر یادش نره که زمینی ها فانین،دنبال آسمونی ها می گرده...

و اون موقع است که با این عشق به جایی می رسه که میگه:

.

.

.

عشق حسین ما را به این وادی کشانده است..




نویسنده در پنج شنبه 87/5/10 |
<      1   2   3      >

طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم

Web Template By : Samentheme.ir

آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
طراح قالب
ثامن تم