درباره ما
بی شک گدای خانه ات آقا شود، حسین/ هر قطره زود پیش تو دریا شود، حسین!/ فیض گدایی تو به هر کس نمیرسد/ باید که زیر نامه اش امضا شود: "حسین" لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
|
به نام او،به یاد او،برای او چه روزهایی بود. روزهایی که شنیدن نامت لرزه بر اندامم می انداخت. خوب یادم می آید که شنیدن نامت، فقط شنیدن نامت کافی بود که چشمانم خیس اشک شود. در همان روزها بود که در و دیوار اتاقم را سرشار از یاد و نام تو کردم. با انواع نوشته ها و پوسترها. چه روزهایی بود؛ روزهای عاشقی...
اما امروز دلم سخت تر از سنگ های کوه شده. نه تنها نامت،که یادت هم بر من اثر نمی گذارد. این روزها نه از غم فراق خبری است و نه از گریه و اشک. دیگر هیچ بارانی قلب غبار آلودم را پاک نمی کند. دیگر هیچ ابری حتی از بالای کویر دلم نمیگذرد. گل زیبا از زمین مناسب سر بیرون می آورد نه از دل سنگ. چقدر زود گلستان وجودم پژمرد. چقدر زود سرای دل را از نامت پاک کردم. چقدر زود یادت را از یاد بردم. تو راست میگویی عزیزم. این را از چشمانت فهمیدم. دوستت نداشتم. یا لااقل در دوستی ام ثابت قدم نبودم. آخر در دلی که محبت تو باشد جای هوس ها و محبت این دو روز دنیا نیست. آنقدر در این مرداب تنگ دنیا فرو رفتم، که خیلی زود فراموشت کردم. زیبایی های اینجا آن چنان فریبم داد که نگاه محبت آمیز چشمانت را به آن فروختم. چه خوب بود آن روزهای عاشقی و چه سرد و بی روح است این زندگی بدون یاد تو. همیشه شنیده بودم که تو روح زندگی هستی اما الان با تمام وجود درک کردم. از کسی شنیدم ـ خدا رحمتش کند ـ که میگفت تو معنای زندگی هستی، تویی بهار فصل ها و اکنون آن را تجربه کردم. چه بی مفهوم است زندگی کردن وقتی نگاه تو بر آن نباشد، چه بی رنگ است هستی وقتی تلالو چشمان تو بر آن نباشد.
نویسنده در یکشنبه 90/10/11 |
بسم الله الرحمن الرحیم دیروز انقد دلمون گرفته بود که خودمون، خودمونو دعوت کردیم خونه ی یکی از دوستای هادی،یه کیک شب یلدا و هندونه گرفتیم و با یه عروس داماد جدید که تازه نامزد کردن رفتیم خونه اون دوستش که یه پسر شیرین و شیطون نمکی به اسم سایان داره هر دوخانواده ترکمن بودن و من زبونشون رو متوجه نمیشدم اما خونواده های خیلی خوبی بودن،جالب تر از همه این که زن و شوهر هردو دانشجوی ارشد بودن و 1 پسر 1ونیم ساله داشتن! دیشب خیلی خوش گذشت،هادی خیلی سعی کرد بین تازه عروس و داماد رو دعوا بندازه اما موفق نشد! دیدیم این بچه های هیئت که به ما سرنمی زنن،بهتره دوستای جدید پیدا کنیم تا اینجا از تنهایی نپوسیم! دیشب که مامانم زنگ زد همه خونه ما بودن و فقط جای ما خالی بود!
غربت ماه بالای سر آبادی است ، سهراب سپهری نویسنده در پنج شنبه 90/10/1 |
بسم الله الرحمن الرحیم پسر علامه امینی تعریف میکند: آرزویم بود یک شب خواب پدرم را ببینم, بعد از 4 سال، خواب بابام علامه امینی را دیدم, دیدم عجب عظمتی پیدا کرده. به پدرم گفتم:«بابا! چه چیز اونجا باعث سعادت شده؟» فرمود:«پسرم واضح تر بگو بابا» گفتم:«بابا در آن سرایی که شما به این عظمت رسیدید چه چیز باعثش شده؟ کتاب الغدیرتان؟» فرمود:«نه بابا» گفتم:«تأسیس کتابخانه امیرالمومنین؟» فرمود:«نه پسرم؛ زیارت امام حسین من را به اینجا رساند.» گفتم:«راه کربلا بسته است و مردم از این فیض بزرگ محرومند.» فرمود:«پسرم هر گوشه ای، هر جایی، چراغی به نام امام حسین(ع) روشن شد، همان جا حرم اوست.» نویسنده در سه شنبه 90/9/8 |
سلام متن عمر تو... اصلاح شد. نویسنده در چهارشنبه 90/8/4 |
بسم الله الرحمن الرحیم عمر تو، شماره نفس های توست، و این نفس ها را نگهبانی شماره می کند. امام علی(ع) سلام بعد از مدت زیادی وقت کردم به اینترنت و بعضی وب لاگا و کامنت های وب لاگم سر بزنم. من شرمنده دوستاییم که جوابشونون ندادم مخصوصا یکی از عزیزترین دوستای تبریزیم که روز تولدش با من یکیه:مریم عزیزم.برای جبران شرمندگیم تو همین پست میگم که انشاالله تو این دو روز جواب کامنت خصوصیت رو برات میل میکنم. و اما حکایت من و مدرسه حکمت و دوستام! مسئولیتی که به من سپرده بودن مسئول مناسبت ها یا همون معلم پرورشی بود،3 مناسبت هم به لطف خدا و زحمات یکی از همکارام که قبلا این مسئولیت رو داشت خوب پیش رفت ولی این کارا تقریبا بیشترش اجرایی بود و احساس میکردم بدون اینکه چیزی یاد بگیرم فقط دارم وقتم رو تلف می کنم، به همین خاطر هم کشیدم کنار تا انشاالله برای آزمون ارشد بهمن(وزارت علوم) و تیر(وزارت بهداشت) رشته ژنتیک آماده بشم،تا خدا چی بخواد... البته هنوزم به مدرسه حکمت و همکارام ارادت خاصی دارم وگهگاهی بهشون سر می زنم لازم به ذکره که اول می خواستم الهیات بخونم اما بعد از کمی تحقیق و پرس و جو از تحصیل کرده های این رشته متوجه شدم دانشگاه هیچ کدوم از دغدغه هامو پوشش نمی ده و باید انشاالله خودم مطالعه کنم که البته بدون استاد و هم مسیرنمیشه این راه رو رفت،فعلا که ارشد درگیرمون کرده،کی می دونه شایدچند روز دیگه ارشدو ول کردم و برگشتم سر دغدغه هام! دلم خیلی برای دوستای عزیز هیئتیم تنگ شده،خداروشکر از وقتی معصومه ی عزیزم اومده بابلسر تحمل غربت برامون آسونتر شده.ما هنوزم منتظر بقیه عزیزان هیئتیمون که خیلی وقته قول دادن و هنوز نیومدن هستیم! یه جایی 1 جمله قشنگ دیدم در پایان براتون مینویسم: دیروز همسایه ام از گرسنگی مرد ، خویشاوندان ثروتمندش در عزایش گوسفندها سر بریدند... نویسنده در سه شنبه 90/8/3 |
تو از دنیای دیگری و من از دنیای دیگر چه غربتی بین واژه های من و توست! و چه دورند صورت های فلکی افکار من و تو... نویسنده در جمعه 90/3/6 |
بسم الله الرحمن الرحیم -رهایم کن! کم کم دارم خفه می شوم! چه نامی برایت گذارم ای بیدارگر من در این عرصه ی پرخواب؟! شکنجه گر یا فرشته ی رهایی؟! -دوست دارم تنهایی هایت را در عین عذاب آور بودنشان که خود واقعییت را به تو باز می گرداند نخ هایت را ببر عروسک خیمه شب بازی من! دیر زمانیست که بازیت می دهد بازی های دنیایی آدمیان! بس است خوردن و خوابیدن خندیدن و در تنهایی گریستن! در جستجوی چه خود را روی این زمین پرسنگلاخ می غلتانی؟!بس نیست زخم های دهان بازت که هر روز قصه ی خود را برای تو تکرار می کنند؟! آری تنهاترم بگذار! بگذار بی کسی هایم ترمیم کنند شکاف های ناشی از وابستگی های پوچی که مرا از یگانه همراه همیشگیت باز می دارند! آری!صورتک همیشگیت را از روی صورتت بردار،انگار خودت هم باورت شده که آنی نیستی که می نمایانی! گم شدی عزیزکم،گم شدی... -نگه دار زمان را که هیچ میلی به امتدادش ندارم!می خواهم باز گردم و از نو شروع کنم می خواهم پیدایش کنم،پیدایت کنم،پیدایم کنم.... -بردار صورتکت را... بردار...
نویسنده در جمعه 90/3/6 |
بسم الله الرّحمن الرّحیم
«نامی نداشت. نامش تنها انسان بود و تنها داراییش، تنهایی. گفت: تنهاییم را به بهای عشق می فروشم. کیست که از من قدری تنهایی بخرد؟ هیچ کس پاسخ نداد. گفت: تنهاییم پر از رمز و راز است، رازهایی از بهشت، رازهایی از خدا. با من گفتگو کنید تا از حیرت برایتان بگویم. هیچ کس با او گفتگو نکرد. و او میان این همه تن، تنها فانوس کوچکش را برداشت و به غارش رفت. غاری در حوالی دل. می دانست آنجا همیشه کسی هست، کسی که تنهایی می خرد و عشق می بخشد. او به غارش رفت و ما فراموشش کردیم و نمی دانیم چه مدت آنجا بود. سیصد و نه سال بر آن افزون؟ یا نه، کمی بیش و کمی کم. او به غارش رفت و ما نمی دانیم چه گفت و چه کرد و چه شنید؛ و نمی دانیم آیا در غار خوابیده بود یا نه؟ اما از غار که بیرون آمد بیدار بود، آنقدر بیدار که خواب آلودگی ما برملا شد. چشمهایش دو خورشید بود، تابناک و روشن؛ که ظلمت ما را می درید. از غار که بیرون آمد هنوز همان بود با تنی رنجور و نحیف. اما نمی دانم سنگینیش را از کجا آورده بود که گمان کردیم زمین تاب وقارش را نمی آورد و زیر پاهای رنجورش درهم خواهد شکست. از غار که بیرون آمد، باشکوه بود؛ شگفت و دشوار و دوست داشتنی. اما دیگر سخن نگفت. انگار لبانش را دوخته بودند، انگار دریا دریا سکوت نوشیده بود. و این بار ما بودیم که دنبالش می دویدیم برای جرعه ای نور، برای قطره ای حیرت. و او بی آنکه چیزی بگوید، می بخشید، بی آنکه چیزی بخواهد. او نامی نداشت، نامش تنهایی بود و تنها داراییش تنهایی.»
«پیامبری از کنار خانه ما رد شد» نوشته: عرفان آهارنظری نویسنده در شنبه 89/4/12 |
هر کسی دوتاست و خدا یکی بود . دکتر علی شریعتی نویسنده در شنبه 88/6/28 |
خدا فرمود:آسمان با همه ی گستردگی اش و زمین با همه ی پهنایش نمی تواند مرا در خود جای دهد ولی قلب بنده ی مومن من،مرا در خودش جای می دهد..... زیرا قلب بی نهایت است و خدا هم بی نهایت... . . . خدا می فرماید:من در دل شکسته ام،دل که بشکند من هم می آیم وقتی من آمدم،دیو نفس امّاره و دیو شیطان و رذایل اخلاقی می رود و چرک و آلودگی می رود. ...آدم گفت:جبراییل!من نام حسین بر زبانم جاری شد،دلم شکست،تا دل آدم شکست،خدا آمد و خدا که آمد گذشته هایش فراموش شد.خدا هم فرمود:من به برکت شکستگی ای که حسین(ع)به تو داد،مقام پیغمبری را به تو می دهم. ...آدم به ما یاد داد،دلی که می خواهد بشکند،باید با نام ابی عبدالله بشکند و وقتی هم شکسته شد همه ی ارزش های انسانی را دارا خواهد شد.(رمز و راز کربلا-حسین گنجی) زین پس من و دل شکستگی بر در دوست چون دوست دل شکسته می دارد دوست... نویسنده در دوشنبه 87/11/21 |
طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم Web Template By : Samentheme.ir |
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسبها
طراح قالب
|