سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

بی شک گدای خانه ات آقا شود، حسین/ هر قطره زود پیش تو دریا شود، حسین!/ فیض گدایی تو به هر کس نمیرسد/ باید که زیر نامه اش امضا شود: "حسین"
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
مطالب اخیر وبگاه

                                 به نام یگانه مهربان همیشگی

نشریه های اردو رو دستم می گیرم و از طبقه ی زیرزمین خوابگاه شروع به پخششون می کنم...

اتاق ها رو یکی یکی رد می کنم و به اتاق یکی از دوستام می رسم،هم اتاقیش با لحن ملایمی میگه:ما نمی خوایم...اما دوستم برای اینکه من ناراحت نشم می گه:نه،...بده من می خونمش.

به طبقه ی دوم می رم،وقتی نشریه رو از زیر در یکی از اتاق ها که فکر می کنم خوابند به داخل می اندازم،صدایی عصبانی میگه:بابا بسه دیگه،...خسته شدیم از بس از این چیزها انداختید تو اتاقمون،ولمون کنید،مشهد قبول نشدیم دیگه،چرا اذیتمون می کنید؟

و من با لبخندی ظاهری میگم:عزیزم،ما این نشریه رو فقط به خاطر اردومون نمی دیم،این برای اینه که یاد امام رضا باشید و حتّی اگر با جسمتون نمی تونید برید مشهد با روحتون به سمت مولا پرواز کنید...

طبقه ی سوم آخرین طبقه ست.یکی از اتاق ها درش بازه و من خوشحال می شم که برای این اتاق مجبور نیستم نشریه رو از زیر در بیندازم داخل،نشریه رو به یکی از اعضای اتاق می دم و اون همون لحظه یه گوشه ای رهاش می کنه...

برمی گردم اتاق و بعد از غذا ظرف ها رو که امشب نوبته منه به آشپزخونه می برم تا بشورم،یکی از بچه های اتاق بغلیمون نشریه رو مچاله شده می آره و به سطل زیر ظرفشویی می اندازه و وقتی می بینه من زل زدم و نگاهش می کنم می پرسه:می دونی سطل کاغذ کجاست تا این رو اونجا بیندازم؟

دلم می گیره،به این فکر می کنم که امام رضا هنوز هم غریبه،وقتی ما آدما پامون جایی گیر می کنه و یه مشکلی برامون پیش میاد،می شیم عاشق امام رضا...

و بعد از حل اون مشکل، یادمون می ره که امامی هم داریم!!!

.

.

.

از خونه برام زنگ می زنند،با خواهر کوچیکم و مادرم و پدرم حرف می زنم و وقتی صدای پر از مهرشون رو می شنوم و به عکسشون که بالای تختم زدم نگاه می کنم دلم برای دیدنشون پر می زنه...

تصمیم رو می گیرم:این هفته یا هفته ی بعد به هر قیمتی که شده باید برگردم خونه...

باید طبق معمول همه چیز رو برای مادرم توضیح بدم تاکمکم کنه...

اون آدما رو خیلی بهتر می شناسه،اون می دونه اگه قراره من رابط فرهنگی خوبی باشم باید چی کار کنم،اون خوب می دونه که چطوری میشه آدما رو جذب کرد و بعد اونا رو با حرفاش عاشق خدا کرد...

اون این کارو زیاد با شاگرداش و والدین شاگرداش می کنه...

اون فوق العادست...

.

.

.

هوای دلم ابریست...بگویید دوباره نسیم بیاید...می خواهم دلم را در برابرش بیاویزم تا بوی تمامی گل ها در تنم نفوذ کند...




نویسنده در سه شنبه 87/2/24 |

طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم

Web Template By : Samentheme.ir

آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
طراح قالب
ثامن تم